انجمن نویسندگی سروناز



 

 

_دخترا یه نعمتن باید ازشون استفاده کنی بعد بندازیشون دور.!

 

و این نفرت انگیز ترین جمله ای بود که از بین مکالمه دونفر شنیدم.بعد از شنیدن این جمله بارها و بارها در خودم فرو ریختم و شکستم. آنان که از پایین آمدن ارزش دختر در جامعه امروزی سخن میگویند همان هایی اند که از همخوابی با بزغاله هم نگذشتند.

نژاد پرستانه حرف نمیزنم یا موضوع این نیست که بخواهم شعار دهم و بگویم ما خوبیم و مردها بد.

اما ای کاش یاد بگیریم همه را به یک چشم نبینیم.کم نیستند کسانی که به ادعای عاشقی زندگی ها و جامعه هارا به فساد کشیدند ولیکن برچسب زدن روی همه اوج بی انصافی است.

کم هم نیستند کسانی که برای دفاع از نجابتشان جان فدایی ها کردند. دخترهایی که باعث شدند بعضی ها به بی گناه ترین ها بگویند «هر چی عشقیه زیر چادر مشکیه».اما هنوز پا برجاست آن مشکی بی انتها بر سر دخترانی شیرزن و شجاع،دخترانی که اسید پاشی شدند، شدند،کم ارزش شدند،گم شدند،سو استفاده شدند،و حالا دور انداخته میشوند.

 

                                                                                                                    فرانک میر پنهان


باز دلتنگی ها.

آه و حسرت.

کاش های زندگی.

بی قراری ها.

خدایا ثانیه هایم بوی دلتنگی می دهند.!                                                        

 

                                                                         صبا حسینی


 

 

 

چشمانم را می بندم و نامش را زیر لب زمزمه می کنم.

نامش از هر آرامش بخشی، آرامش بخش تر است، اما از خشم آتشین من کاسته نمی شود!

دوباره و سه باره زمزمه کردم، این نام آرامش بخش هر نا آرامی بود، ولی انگار خشم من بیشتر از هر وقت دیگری است.

زمزمه پاسخگو نبود، بی امان و با صدایی بلند، به یک باره از ته دل فریاد زدم:

_خدا!

سر تا سر وجودم غرق آرامشی وصف ناشدنی شد، حتی اسمش هم آرامش می دهد و جان دوباره می بخشد.

پس بر او توکل کن که او بهتر از هرکس صلاح تو را میداند.

 

                                                                      دیانا محمدی


 

 

 سرآغاز زندگی من عشق بود،ولی ازنوع اجباری!

 آری، اجباری!

 کلمه ای که حتی اسمش هم رعشه بر دل می 

 اندازد. ولی زندگی من، سرنوشت من این بود.

 این عشق اجباری، پایان زندگی مرا روایت می‌کند. 

 واین تلخ است!

 آنقدر تلخ که شیرینی عسل هم، طعم گسش را نمی زُداید.

 این تلخی، تنهابایک چیز پایان می یابد.

 آن هم "مرگ" است وبس!

                                                                                                                                                                        دیانامحمدی


جان دلم!

چشم هایت بسته است،  نمی دانم صدایم را می شنوی یا نه؟

قلبت نامنظم می تپد.

از روزهایی که بدون تو سپری می شود، می گوییم!

همه از برگشتند، نا امید شده اند، می گویند بر نمی گردی، ولی من هنوزهم به برگشتند، امید وارم، چون می دانم که تو هیچ وقت زیر قولت نمی زنی، خودت گفتی که هیچ وقت تنهایم نمی گذاری، تنهایم نذار صدایم را می شنوی؟

می گویند، دیگر نباید دوستت داشته باشم، چون قرار نیست برگردی، اما من هنوز هم عاشقت هستم، برگرد تا به دیگران ثابت کنم، هنوز هم ارزش پرستیدن را داری.

قلب نامنظمت دیگر نمی تپد، نفس هایت به شماره افتاده، دستانت که تا چند لحظه پیش گرمای عشق بود، یخ کرده، اشک از چشم هایم سرازیر است، تمام دکتر ها تلاش می کنند، تا تو دوباره برگردی، اما دیگر دکتر ها هم امیدی به تو ندارند.

آری، تو رفته ای و دیگر بر نمی گردی، تو مرا تنها گذاشتی، جان دلم!  تو به قولت عمل نکردی.

سالهاست که تو رفتی، اما من هر پنج شنبه به دیدارت می آیم.

 

جان دلم!

بعد از رفتنت، به من می گویند دیوانه، بعد از تو مرا به دیوانه خانه، بردند.

در خیالتم دیدم، که دستت را به سمتم دراز کردی، دستم را به سمتت دراز کردم، اما دستم به سنگ قبرت خورد، دستانم یخ کرده، قلبم نمی زند، امروز دیوانه تو در کنارت جان می دهد، یادت نرود، من هنوز هم عاشقت هستم.

 

ستاره نوری(نفس)

 

 


پرده‌ مشکی رنگ را از مقابل پنجره کنار زدم.

و باز هم شب و تاریکی. باز هم ماه و آسمانِ تیره. باز هم همان کلبه‌ کوچکِ درون جنگل. کلبه‌ کوچکی که هیولایی از جنس خون و تاریکی در آن زندگیِ شوم خود را می‌گذراند. نه زنده است و نه مرده! نه جان دارد و نه بی‌جان است! او حتی نمی‌تواند طعم شیرین مرگ و خلاصی از زندگی را بچشد. می‌دانی آن هیولای از جنس خون و تاریکی کیست؟ آری! او منم. آن شب، اولین سالگرد هیولا شدن من بود. بهتر است بگویم نابود شدنم. 

با پوزخند، نگاهی به طرح‌های اسکلت بر روی پرده انداختم.‌ ‌سپس از کنار پنجره به مقابل آیینه رفتم. بد نبود در آن شبِ خاص، مدتی از آن کلبه بیرون رفته و به شهر و انسان‌ها سری می‌زدم. تصویر چشمان قرمز رنگم، بر آیینه منعکس شد. قرمز به رنگ خون! به رنگ دختری خون آشام! 

رفتن به میان انسان‌ها با آن ظاهر عجیب، کار عاقلانه‌ای نبود! با دقتی بیشتر به تصویر خود در آیینه، نگاه دوختم. سوییشرت و شلوار چرمی و تنگِ به رنگ مشکی، لباس‌هایی بودند که بر تن داشتم. موهای کوتاهم نیز توسط رنگ شوم مشکی، بر آغوش کشیده شده بودند. نه تنها ظاهرم، بلکه مدت‌ها بود کل زندگی‌ام توسط مشکی و تاریکی، بر زنجیر و آغوش اسارت کشیده شده بودند. از فرط خشم و حرص، ناخن‌های بلندم را بر روی آیینه کشیدم که صدای قژ داری بلند شد. 

لنزهای آبی رنگم را از درون کشو برداشته و به یاد و خاطر زمانی که چشمانم به رنگ آبی بودند، آن‌ها را به چشمان خونین رنگم، هدیه دادم. خدای من! چه زبیا بود! آبی به رنگ امواج دریا و آسمانِ روز. به سراغ کشوی کمدم

 رفتم. پس از برداشتن پیراهنم، لگدی به کشو زدم که بسته شد. پیراهن را بر تن کردم و با دیدن زیبایی‌اش، بعد از مدت‌ها لبخندی بر لب نشاندم! چقدر به تنم می‌آمد! پیراهن به رنگ صورتی کمرنگ بود و طرح گل‌های سفید بر رویش نقش بسته بودند.

چرخی زدم و به خود نگاه کردم. رژلب صورتی رنگی را جایگزین رژلب مشکی بر روی لبم کردم. سپس کفش‌هایی پاشنه بلند به رنگ سفید را بر پاهایم پوشیدم. کلاه‌گیس بلند و طلایی رنگ را بر سرم گذاشتم؛ چقدر به چهره‌ام می‌آمد! چتری‌هایش، بر پیشانی‌ام ریخته شده و به چهره‌ام‌ ظرافت بخشید! از فرط ذوق، قهقه‌ای سر دادم. راستش پس از یک سال خود را زیبا و ظریف دیدم!

در چهره‌ام، دگر خبری از چشمان خونین رنگ و رژلب مشکی، نبود. نگاهم را از آیینه گرفتم. با هر قدمی که در اتاق بر می‌داشتم، صدای تق تق پاشنه‌‌ کفش‌هایم، سکوت فضا را می‌شکست. به عکسش که نیمی ‌از دیوار را پوشانده بود، نگریستم. عکس همان کسی که باعث سیاهی روزگار من شد!‌ کسی که پوشیده شده از خون و تاریکی بود! من را هم با این پوشش به اسارت کشید‌. عکسش را با دستم نوازشش کردم! آری‌‌! و سهم من از تو، تنها نوازش تصویرت است. نه تو را در کنار دارم و نه می‌توانم بوسه‌های‌ عاشقانه‌ات را نسیب لبان سردم کنم. 

بگذار آغوش بی‌احساسم، تصویرت را بر آغوش بکشد. لبانم را بر روی تصویرِ لبانش گذاشتم؛ سپس چشمانم را بستم و سعی در به یاد آوردن خاطراتی کردم که متعلق به یک سال پیش بودند. 

چه زیبا و عالی و سیر نشدنی بود! روزهای بودن با تو! همان موقع‌ها که انسان بودم. شکننده و همانند ابرهای پاییز زده پر از باران! قلب عاشق و دیوانه‌ام را به دست خون آشامی از جنس خون و تاریکی سپردم‌؛ به چشمانی خونین و دستانی سرد! من تشنه عشقت بودم و تو تشنه خون گرمِ در رگ‌هایم! عشق ما همچنان ادامه داشت. تا اینکه دندان‌های بُرنده و سردت را در گلوی لطیف و گرم من فرو کردی! خون رگ‌هایم را نوشیدی و مرا به این درد مبتلا کرد. دردی از جنس شب، غم، بلاتکلیفی، سردرگمی، تنهایی و به عبارتی هیولا.

تو روح مرا گرفتی. تمام وجودم را گرفتی و چه بی‌رحمانه بدون آوردن هیچ بهانه‌ای، مرا ترک کردی! مرا در اوج درد رهایم کردی و رفتی. کاش، اگر قصدت رفتن بود، اول مرا خلاص می‌کردی و بعد می‌رفتی. اشکالی ندارد‌. خونم که سهل است! اگر جانم را هم می‌خواستی، من آن را به تو می‌دادم. عشق چشم خونینِ من! 

آن روزها گذاشتند و من ماندم و خاطرات و تحمل خویش و دوری تو. عیبی ندارد. من هر شب به مکانی که آن روزها در آن جا قرار می‌گذاشتیم، می‌روم تا شاید، باز هم بیایی. بیایی و یک خون آشام را از زنجیر اسارتِ غم، نجات دهی. 

درِ چوبی و کوچک کلبه‌ را باز کردم که صدای جیر دارش، بلند شد. در تاریکیِ آن شبِ غم دار به شهر و میان انسان‌ها رفتم. چه حس عجیبی داشتم! حس غریبگی لحظه لحظه به دنبالم بود! نم نم باران، شروع به باریدن کرد. چند وقتی می‌شد که در زیر باران قدم نزده بودم! در پیاده رو قدم‌هایم را بر روی زمینِ نم زده از باران، میان مردم، بر می‌داشتم. صدای بوق ماشین ها و شلوغی، کمی اذیتم کرد. باران، شیشه ماشین‌ها را خیس کرده و برف پاک کنشان در حرکت بود. همین که در پیاده رو در حال قدم زدن بودم

نگاهم را به روبه رویم دوختم. پسری قد بلند با موهای پرکلاغی بود! سرم را به پایین خم کردم و گفتم: "متاسفم" سپس، تصمیم به ادامه دادن راهم گرفتم که دستش را محکم به ساق دستم قفل کرد و مانع رفتنم شد! نم نم باران، همچنان در حال بارش بود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهم را در چشمان آبی تیره‌اش دوختم. لبخندی زد و خودش را به من نزدیک کرد. بوی شیرین خون گرمش، بسیار وسوسه انگیز بود! دست سردم را در دست گرمش قفل کردم و لبخندی شیطنت آمیز بر لبانم نشاندم! سوییشرت چرمی و مشکی که پوشیده بود، بسیار جذابش کرده بود! تنها دو کلمه گفتم: "دنبالم بیا" سپس تند تند راه رفتم و در حالی که دستش را می‌کشیدم، وادارش کردم تا همراهم قدم بردارد.

 گویی از این کارم متعجب شده بود! به کوچه‌ای رسیدیم که بسیار خلوت و سوت و کور بود و جز صدای بارش باران بر زمین خاکی، صدای دیگری در کار نبود! جز یک تیر برق روشن و من و پسرک مو مشکی کسی در آن جا حضور نداشت. من بودم و خودش. دستانش را بر دور کمرم حلقه کرد! او را به رقص با خود وادار کردم. چه صحنه رمانتیکی بود! آن هم در زیر باران! اما کسی چه می‌داند، آخر رمانتیک‌ها چه می‌شود؟! ممکن است، فریبی برای همیشه نابودت کند! مرا در آغوشش پرت کرد و صورتش را به قدری نزدیک صورتم آورد که برخورد نفس‌های گرمش را حس می‌کردم! پسرک دیوانه. خود را در دام فریب من رها کرده بود. چشمانش را بست و لبانش را نزدیک لبانم آورد. دستانم را بر دور گردنش حلقه کردم. وقتی دندان هایم بر گلویش فرو رفتند طعم شیرین خون، زیر زبانم آمد! گویی، زمان متوقف شده بود! سیر ناپذیر بودم! آن قدر از خونش نوشیدم که بر زمین افتاد. دست بردار نبودم! من نیز بر روی زمین نشستم و به نوشیدن خونش ادامه دادم. چیزی برایم اهمیت نداشت! در اوج لذت بودم! چشمانش به آرامی بسته شد. از روی زمین برخاستم و خنده‌ای کر کننده و شیطانی سر دادم! خم شدم و دستم را بر روی صورتش کشیدم. پسرک بی‌چاره! رنگش کبود شده بود! جان در تن نداشت! در دل گفتم: "وقتی چشمانت را باز کنی، هیولایی می‌شوی از جنس خون و تاریکی"

سمیرا دشتی


 

باز هم من بودم و او! باز هم آن سکوت مرگ بار! بازه هم چشمان من که با کینه به او خیره بود! باز هم صدای جوش و خروشش که مرا به جنگ دعوت می‌کرد! جنگی که هر دوی ما می‌دانستیم برنده اوست!.

اما من دیگر تسلیم او نخواهم شد! دیگر به جنگش نخواهم رفت! دیگر گول اش را نخواهم خورد؛ همین جا می‌ایستم و با نفرت به او خیره می شوم! مثل تمام این پنج سال، که همین روز را به اینجا می‌ایم، و از طلوع خورشید تا غروب، به او خیره می شوم و ان روز ها را به یاد می اورم.

همین پنج سال پیش بود. سفری را با عشقم شروع کردیم، که فکر می کردم بهترین سفر عمرم خواهد شد؛ البته روز های اول اش هم بهترین سفر عمرم شد؛ اما درست در روز اخر، به بدترین سفر عمرم تبدیل شد! و برای اولین بار در زندگی ام دشمن خونین داشتن را حس کردم.

همین سه سال پیش بود که تصمیم گرفتم درباره ی این دشمن خونین تحقیق کنم، تحقیق هم کردم و به داستان عجیبی رسیدم.

مردم می گویند:اقیانوس و دریا عاشق یکدیگر بودند، اما زمین ان ها را از هم جدا کرد! از ان روز به بعد هر عاشقی که به عشقش رسیده است، وقتی پاهایش را به درون دریا می گذارد نابود می‌شود! چون دریا دوست ندارد کسی به عشقش برسد! می گوید حالا که زمین عشق مرا نابود کرد، من هم عشق زمینی را نابود خواهم کرد!.

وقتی این داستان را شنیدم تازه فهمیدم مشکل دریا با عشق من چه بوده. اما باز هم به او حق ندادم که این بلا را سر من و عشقم بیاورد.

 برای همین است که هر سال به اینجا می ایم، می ایم تا به او ثابت کنم مثل بقیه ی ادم ها ان روز را فراموش نکرده ام؛ فراموش نکرده ام که عشقم را به او سپردم، اما روح اش را گرفت و فقط جسم اش را به من برگرداند، فراموش نکرده ام که باعث نابودی من و عشقم شده است.

خیلی وقت است که دیگر، عاشق صدای امواج اش نیستم. دیگر فکر نمی کنم پاک و زلال است؛ چون می دانم خون خیلی ها را گرفته است. الان او فقط دشمن خونین من است.

هر که می پرسد که چرا او دشمن من است می گویم:

عشقم و ازم گرفت! خواستم ازش شکایت کنم، اما می گفتن اون از ما قوی تره! راست می گفتن! دریا تنها قاتلیه که محاکمه نمی شه!.

هدیه دشتی


به یکباره رویاهایت نابود می شود.

رویاهای چندین و چند ساله ات.

و حال برایت جز آرزوهایی که باید آنها را به گور ببری چیزی باقی نمانده است.

ناامید از آینده و در انتظار آینده!.

گویی متهم شده ای که در انتظار آینده نافرجامت بنشینی بی آنکه بدانی چه پیش می آید.

او که آرزوهای تو و قول و قرارهایش را به باد فراموشی سپرده است حال کجا به سر می برد؟!!

او که به تو قول برآورده کردن آرزوهایت را داده بود حالا کجاست؟!

به همین راحتی احساساتت را به بازی گرفت و رفت.

اما چرخِ فلک دنیا ثابت نمی ماند!

و روزی  تو را که فکر می کنی دنیا به آخر رسیده به اوج می رساند و او شاید به اشتباهاتش پی ببرد.

جانِ من به خود سخت نگیر.

در تلاش برای ساختن آینده ای درخشان باش بی آنکه به احساسات پایمال شده ات بیندیشی!

من جای تو نیستم لیکن درکت می کنم.

چرا که من،خودِ تو هستم!

 

                                    نرگس.ه


 

 

آدم ها شاید خسته شوند؛ اما هیچ وقت تسلیم نمی شوند! شاید گوشه ای بنشینند و اشک بریزند، ولی همیشه جلوی دیگران میخندند!

 

همیشه! از آدم های خسته بترسید؛ روزی که حال دلشان خوب شود. بهتر از قبل می جنگند!

آدم ها با حرف هایی که انتظار شنیدنشان را ندارند! زخمی می شوند؛ وقتی که حرف ها را یادشان می آید، زخم هایشان بیشتر از قبل درد می گیرد!

 آدم های زخمی وقتی که خوب می شوند خیلی ها را زخمی می کنند.

آدم ها! زمانی دل هایشان می شکند که دیگر جایی در زندگی کسی نداشته باشند.

آدم های دل شکسته خوب نمی شوند؛ بلکه تا آخر عمر شان درد می کشند.

 

ستاره نوری(نفس)


 



کاش! هیچ وقت آرزو نمی کردم که بزرگ تر از دیروز شوم.
اگر من بزرگ نمی شدم؛ دستان مادر بزرگ نمی لرزید! شاهد پیر شدن مادرم نبودم، شاهد سفید شدن موهای پدرم نبودم!
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم؛ از کجا می دانستم که اینقدر گران تمام می شود!؟ بزرگ شدنم!.
کاش بزرگ نمی شدم؛ که حرف های دیگران قلبم را بشکند؛ کاش! همان کودک شاد و خوشحال می ماندم، همان کودکی که گریه اش فقط برای! شکستن اسباب بازی هایش بود.
از کجا می دانستم!؟ وقتی که بزرگ می شوم؛ برای شکستن قلبم اشک می ریزم.
کاش همان لحظه هایی که از خدا می خواستم، زود تر بزرگ شوم؛ بچگی ام را می کردم.


 

ستاره نوری(نفس)


عید امسال با مهمانی نا خوانده

کم کم به لحظات پایانی سال 1398 نزدیک می شویم.

یک سال دیگر با فراز و نشیب ها،تلخی ها و شیرینی ها و غم ها و خوشی هایش گذشت.

اما امسال عیدی متفاوت در پیش خواهیم داشت؛عیدی با مهمانی ناخوانده که وجودش خوشایند نیست.

اما خب این نیز بگذرد.

بودند کسانی که عید سال گذشته را با خانواده خود به خوشی سپری می کردند اما حال درگیر مهمان نوازی این مهمان خوفناک شدند و هم اکنون زیر خروار ها خاک آرمیده اند.

این نیز بگذرد.

کاش کمی رعایت می کردیم که به اینجا نمی رسید.

کاش اتوبان های کشورمان حال پر از خودروهای در حال سفر نبود.

کاش کمی به فکر دیگران بودیم.

امیدوارم در سال جدیدی که پیش رو داریم "کاش" های زندگی مان به آرزوهای به گور برده تبدیل نشود،بلکه خاطره هایی به یاد ماندنی شوند.

امیدوارم در سال جدید و سال های پیش رو هیچگاه با چنین مهمان ناخوانده ای مواجه نشویم.

گویا چاشنی عید امسال"کرونا" است.

                                                       اما خب این نیز بگذرد.

 

نرگس هواخواه

 

سال خوبی رو برای اعضای وب و هموطنانم ارزو میکنم عیدتون مبارکheart


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیمرغ پلاس Teal مهدی تابنده حملات سایبری با عنوان ویروس کرونا اکستریم_Extreme شیمی8 کانون فرهنگی و هنری امام سجاد(ع) سونقان Ryan کارگاه هنری فاطیما سئو سایت